خدمت‌رسانی آستان قدس رضوی به زائران اربعین در مرز‌های کشور | استقرار ۵۷ موکب در کشور عراق ثبت‌نام بیش‌از ۲۳۶ هزار نفر از خراسان‌رضوی برای سفر اربعین تا امروز (۲۵ مرداد ۱۴۰۳) از اهالی منظومه فرهنگ | مختصری از زندگی مرحوم عزیزا... عطاردی نویسنده مجموعه فرهنگ خراسان صحیفه سجادیه؛ نقشه راه زندگی توحیدی ۵ قدم برای منتظر بودن برپایی بزرگ‌ترین موکب امام‌رضایی در خراسان رضوی، ویژه زائران پیاده دهه پایانی صفر روایتِ «تکیه مُلاعباسِ» شهر طرقبه از شکوهی به بلندای تاریخ تا هویتی ماندگار به عمق باور‌های مذهبی آزادگی در اسارت | روایت لحظات سخت دوران اسارت‌ احمد، مهدی و محسن، ۳ رزمنده دفاع مقدس استحکام بنیان خانواده با بهره‌گیری از فرهنگ رضوی گلستانی امن‌تر از آسمان طلا از برکت گنبد شما طلاست ابن سینای زمانه قله علم بود* | یادی از مرحوم علامه محمدتقی جعفری، فقیه و مفسر فقید نهج البلاغه هم زمان با زادروزش روایتی کوتاه از آخرین تعمیر و طلاکاری گنبد پاسبانان حریم خورشید ۲ اثر صله رحم ائمه اطهار (ع)، ستارگان آسمان خلقت هشتمین خدمت | برپایی موکب مشهدی امام رضا (ع) در کاظمین ویژه زائران اربعین حسینی آغاز به کار ۸ موکب امام رضا(ع) در مرز‌های جنوب شرقی کشور (۲۳ مرداد ۱۴۰۳) راز موفقیت روابط همسران از دیدگاه قرآن اوحدی: در بنیاد شهید به دنبال گره گشایی هستیم
سرخط خبرها

آزادگی در اسارت | روایت لحظات سخت دوران اسارت‌ احمد، مهدی و محسن، ۳ رزمنده دفاع مقدس

  • کد خبر: ۲۴۵۲۶۳
  • ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۹:۵۱
آزادگی در اسارت |  روایت لحظات سخت دوران اسارت‌  احمد، مهدی و محسن، ۳ رزمنده دفاع مقدس
احمد، مهدی و محسن، ۳ رزمنده دفاع مقدس از روز‌های سخت اسارتشان می‌گویند.

به گزارش شهرآرانیوز، هنوز گوشه لب‌هایشان که ترک می‌خورد، دهانشان مزه خون برمی‌دارد. هنوز مهیبی صدای گلوله‌هایی که روزی هزاربار از کنار گوششان رد می‌شد، از خاطرشان پاک نشده است و دلشان را ریش می‌کند. هنوز سرفه‌هایشان مکرر است و خواب را از چشم‌هایشان می‌گیرد.

جنگ ویرانگر است؛ شکنجه‌گر بی‌رحمی که بزرگ و کوچک نمی‌شناسد، همه را به تازیانه می‌بندد، تا مرز مرگ می‌رساند، شهید می‌کند و به اسارت می‌کشاند و درعوض جاودانه‌شان می‌کند. دفاع مقدس سال‌هاست که تمام و ویرانی‌ها آباد شده است و خانه‌ها بازسازی، اما صدای مهیب گلوله‌ها از ذهن خیلی‌ها نرفته است و هنوز آن را‌ می‌آشوبد. 

آنهایی که چهارده‌سالگی‌شان را تمام نکرده بودند، اما توی شناسنامه‌هایشان دست بردند تا بزرگ‌تر به نظر برسند و بعد راهی خط مقدم شدند. هرکدام کاری را که‌ می‌توانستند، انجام دادند؛ بی‌سیم‌چی گردان شدند، تخریب‌چی عملیات، راننده آمبولانس و.... همه قهرمان‌هایی که دوره آموزشی‌شان کوتاه بود، اما دفاع جانانه‌شان از خاک این سرزمین، از آنها قهرمان ساخت و اسطوره‌هایی کم‌نظیر.

خودشان هم انگشت به دهان مانده اند

حالا دفاع مقدس تمام شده است. همه آن‌هایی که یک روز بی خداحافظی با اهل خانه کوله پشتی شان را برداشتند و گوشه قطار کز کردند تا به چشم نیایند و سن وسالشان لو نرود، عمری را از سر گذرانده و مو سپید کرده اند و خودشان هم از این اندازه جسارت و شجاعت، انگشت به دهان مانده اند. از روزگار بازگشت آزادگان تابه حال سال‌های زیادی رفته است. ماه پشت ماه، سال پشت سال، تقویم‌ها آن قدر ورق خورده و کهنه شده اند که خیلی چیز‌ها از خاطر رفته است. 

اما هنوز آدم‌های زیادی هستند که شب، وقت خواب زمانی که پهلو به پهلو می‌شوند، یادشان از شب‌های اردوگاه می‌آید، دوباره با خودشان چرتکه می‌اندازند که چطور با آن سن وسال، این همه سختی را تاب آورده اند. انگار هنوز دوران اسارتشان است و اردوگاه؛ سال‌هایی که بهار ندارد و زمستان و دلتنگی شب هایش چنگ می‌اندازد به روح و جان آدم و تمام نمی‌شود که‌ نمی‌شود. یادشان نمی‌آید روایت آن روز‌ها را برای چند نفر تعریف کرده اند، اما همه آن‌ها فقط مات ومبهوت، نگاهشان کرده اند.   

گرچه همیشه و همه روز‌ها تلاشمان این است که تاریخ را زنده نگه داریم، سالروز بازگشت آزادگان به وطن، مناسبتی است که جان می‌دهد برای بیشتر گفتن و شنیدن از آن ها.   

از فهرست بیست وچندنفره معرفی شده آزادگان برگشته به وطن، برخی‌ها همان اول کلامی دعوتمان را رد می‌کنند و‌ می‌گویند اهل صحبت کردن نیستند. بعضی‌ها هم سختشان است در زمان معین و وقت مشخص شده، خودشان را برای مصاحبه برسانند و بنشینند پای میز گفتگو. می‌مانند سه نفر که دعوتمان را قبول می‌کنند.   

قرارمان ساعت ۹ صبح آدینه یکی از روز‌های گرم مرداد است. به موقع می‌رسند. احمد آرام، مهدی سبزبان و حتی دکتر محسن رأفتی سخنگو که جراح عمومی است و نوبت عمل یکی از بیمارانش.

۶ بهار در اسارت

این جلسه فرصتی می‌شود تا رفقای دوران اسارت همدیگر را ببینند. سبزبان و رأفتی سال‌هایی از دوره اسارتشان را در یک اردوگاه بودند و حالا دلتنگ، همدیگر را در آغوش می‌گیرند. نوبت آقای آرام است که حال واحوالی با هم رزمانش در دوران دفاع مقدس بکند و هنوز صحبتی شروع نشده، می‌گوید من شش بهار از ایران دور بودم. شش سال یک عمر است، ها! می‌نشینیم دور یک میز و حرف‌ها گل می‌اندازد. 

می‌مانیم روایت کدام یک از آن‌ها مقدم‌تر است. یاد آن روز‌ها که زنده می‌شود، یکی شان که رگباری و پشت سرهم حرف می‌زند، به ناگاه بغضش می‌ترکد. مجبور می‌شویم سکوت کنیم تا کمی آرام بگیرد. هر سه نفرشان تأکید می‌کنند حرف‌هایی که ما می‌زنیم، شاید باورکردنی نباشد؛ مثل روایت شب‌هایی که نیرو‌های بعثی برای اینکه کسی را برای کتک زدن و شکنجه انتخاب کنند، در آسایشگاه را باز‌ می‌گذاشتند و خیلی‌ها می‌گفتند که امشب نوبت آن هاست و پیش قدم می‌شدند. راست هم می‌گویند؛ باور کردن این فداکاری‌های مثال زدنی حالا خیلی سخت است.   

عجیب است. برخی ویژگی هایشان خیلی شبیه هم است؛ ترس تک تک آن‌ها از اینکه زیرورو شدن بی امان تقویم، یاد جنگ و مردان بی ادعایش را از ذهن نسل‌های بعد پاک کند. خاطرات رزمندگان رشیدی که عراقی‌ها فندک به ریششان می‌زدند و بوی سوخته شدن مویشان، آسایشگاه را برمی داشت، اما آن‌ها صبوری می‌کردند یا جریان دمپایی‌هایی که هرشب با نجاست آمیخته و توی دهانشان برده می‌شد. موضوع ظرف‌های پر از نجاستی که مجبورشان می‌کردند با دست، تمیزشان کنند و بعد توی همان ظرف غذا بخورند.

یک قدم تا مرگ

آن‌ها از مرگی تعریف می‌کنند که در یک قدمی خود با گوشت و پوست و استخوان حسش کرده اند؛ روز‌هایی که دستور تیرباران گروهی داده می‌شد و چشم‌ها و دست هایشان را‌ می‌بستند و همه را به ردیف در یک صف قرار می‎دادند و درست در لحظه بزنگاه که نفس‌ها به شماره افتاده بود و همه برای شهادت آماده بودند، دستور لغوش می‌آمد.   

مهم نیست کدام یک از میهمانان ما روایتگر این صحنه‌ها باشد. چه اهمیتی دارد کدام سال و چه فصلی اسیر شده اند و چندساله بوده اند؟ دهه ۶۰ نقطه عطف زندگی شان به حساب می‌آید. دانش آموزانی که از سر میز کلاس بلند شدند و آمدند خط مقدم. برخی هایشان هم بزرگ‌تر بوده اند البته. با این حال حرف‌هایی که‌ می‌زنند، باورکردنی نیست، حتی برای خودشان که آن روز‌ها را به چشم دیده اند.   

حرف توی حرف می‌آید، روایت پشت روایت؛ اینکه یک جمع شانزده هفده نفره مجبور بودند موهایشان را با یک تیغ بتراشند و تیغ دست به دست توی سوله می‌چرخید، اینکه مجبور بودند شپش‌های سر همدیگر را پاک کنند و تعداد این شپش‌ها آن قدر زیاد بود که خسته شان می‌کرد، اینکه توی آن اوضاع از درس خواندن و آموختن غافل نمی‌شدند، اینکه پشت هر جریانی معنویت باشد، پیروزی شان قطعی است، نشان به این نشان که برخی رزمندگان دعای کمیل را حفظ بودند و آن را پشت زرورق‌های سیگار می‎نوشتند، آن هم با نوک مدادی که برای اینکه به دست گرفته شود، به چوب کبریت وصل شده بود و این ورق‌ها دست به دست می‌چرخید و شب‌های جمعه دعا و نیایش شان برقرار بود.

ناتوانی کارگردان‌ها در به تصویر کشیدن جنگ

دلمان می‌خواهد در سکوت تماشایشان کنیم که چگونه از سر صبر، خاطرات جنگ را از پشت پرده اشک تماشا می‌کنند و هنوز با وسواس و احترام، نام عملیات‌ها را به زبان می‌آورند و شهر‌ها را هم؛ سردشت، شلمچه، سرپل ذهاب، خرمشهر و... و بعد یکی از بین این سه نفر اعتراف می‌کند که حتی حرفه ای‌ترین کارگردان‌ها هم نتوانسته اند یک روز از آنچه بر سر رزمندگان دفاع مقدس رفته است، به تصویر بکشند و خنده شان می‌گیرد از اینکه توی فیلم‌ها غالبا می‌خواهند عراقی‌ها را خنگ و کودن جلوه دهند، درحالی که این طور نبوده است و آن‌ها بهترین‌ها و نخبه‌ها را برای جنگ مقابل ایران انتخاب کرده بودند.

شب را زیر آب به صبح رساندم

بعد می‌رود سراغ ماجرایی که به اسارتش ختم شد و اینکه وقت شرکت در عملیات به همه چیز فکر می‌کرد جز اسارت: «من هم یکی از شرکت کنندگان در عملیات کربلای ۴ بودم. بخش مهمی از عملیات، آبی بود و به همین دلیل برای شرکت در آن، آموزش غواصی دیدم. خاطره آن شب اروند که باید مسافتی طولانی را خلاف جریان آب شنا می‌کردند، هیچ وقت از خاطرش رنگ نمی‌بازد. زمانی که همه هم رزمانش را در آن محور آبی از دست داد».   

تعریف کردن از آن لحظه‌ها همیشه برایش آزار دهنده است: «دستور بود همه زیر آب حرکت کنیم. یک گروه چهل، پنجاه نفره در یک مسیر مستقیم با استفاده از طنابی که روی آب بود و یک نفر نقش پیشرو را داشت. نباید در هیچ شرایطی سر از آب بیرون می‌آوردیم. اما حس می‌کردم گلوله‌ها مثل تگرگ روی آب می‌بارد.

چند ساعتی گذشت. یک لحظه احساس کردم طناب محکمی که آن همه آدم سر آن را گرفته بودند، صافی اول را ندارد. به فکرم رسید لحظه‌ای سرم را از آب بیرون بیاورم. سرپیچی از دستور بود، اما کنجکاو شده بودم ببینم چه اتفاقی افتاده است و همین کار را کردم. گلوله بود که روی آب می‌ریخت و بچه‌ها شهید شده بودند. شب را زیر آب به صبح رساندم و هرچنددقیقه دستی به بدنم می‌کشیدم که تیر نخورده باشم. 

عراقی‌ها برای نزدیک نشدن قایق به ساحل نزدیک آن با میل گرد موانعی به نام خورشیدی را درست کرده بودند. من پشت آن خورشیدی‌ها پناه گرفته بودم. صبح خودم را رساندم به نیزار‌های آن حوالی و عده‌ای را دیدم که به سمتم می‌آیند. اولش فکر کردم بچه‎‌های خودمان در محور دیگر هستند، اما بعد دیدم عراقی اند. خلاصه اینکه من اسیر شدم و عراقی‌ها شروع به شادی و پایکوبی کردند. انگار تابه حال یک غواص ندیده بودند، آن هم یک نوجوان نحیف و لاغر پانزده ساله».

خانواده‌ام برای من سالگرد می‌گرفتند

ترسشان این است که زیرورو شدن بی ‎امان تقویم، یاد دفاع مقدس و مردان آن را از ذهن نسل‌های بعد پاک کند و زندگی‌های اسطوره‌ای شان بدل به افسانه شود. هرسه با هم می‌گویند: «نوجوان بودیم، متعهد و مقید. قید درس و تحصیل را برای رفتن به جنگ زدیم». دکتر رأفتی با لبخندی پی حرف را می‌گیرد: «جالب اینکه تقریبا همه، شناسنامه هایشان را دست کاری می‌کردند، اما کسی به سن وسال من گیر نداد. با اینکه از معدل بالا‌های کلاس بودم و درسم خوب بود، حرف جنگ که پیش آمد، همه چیز را کنار گذاشتم و از طریق بسیج مسجد محله برای رفتن پا پیش گذاشتم».   

او خوشحال است که بین سال‌های طبابتش این فرصت پیش آمده است تا دوباره از آن روز‌ها بگویند و بشنوند. تعریف می‌کند: من بعد از اسارت، درس خواندم و رفتم رشته پزشکی. بعد تخصص گرفتم. رزمندگان اسیر در چند اردوگاه مستقر بودند که صلیب سرخ فقط به یکی از آن‌ها رفت و آمد داشت و آمار آن‌ها را‌ می‌دانست و به همین خاطر از دیگر اردوگاه‌ها بی اطلاع بودند. به خانواده من هم خبر داده بودند همه کسانی که در عملیات کربلای ۴ شرکت کردند، شهید شدند و آن‌ها به گمان اینکه من هم جزو آن شهیدان هستم، هر سال ماه مبارک رمضان برای من سالگرد می‌گرفتند.   

صحبت‌های او برمی گردد به نقطه تصمیمی که برای شرکت در جنگ گرفته بود و روایت می‌کند: دوره آموزشی ام سه ماهه بود. بعد از آن هم اعلام کردند برای بهداری نیرو می‌خواهند. رفتم دوره آموزشی آن را دیدم و از طریق تیپ ۲۱ امام رضا (ع) به عنوان امدادگر، راهی جبهه‌های جنوب و مقر این تیپ در اهواز شدم.

کربلای یک اولین تجربه برای من به عنوان امدادگر تیپ ۲۱ امام رضا (ع) بود و بعد از آن باید طبق قاعده به بهداری برمی گشتم. اما آشنایی با بروبچه‌های تخریب، مسیرم را تغییر داد. پاک کردن میدان مین و آماده سازی مسیر، کار آن‌ها بود و نیاز داشتند یک امدادگر حتما همراهی شان کند. کار بچه‌های تخریب و اطلاعات از همه سخت‌تر بود.   

پشت بندش می‌گوید: این روایت‌ها مربوط به سال ۱۳۶۵ است. شما نمی‌دانید جنگ چقدر آدم را عاشق می‌کند، یک جور عجیبی. شاید حرف هایمان به نظرتان اغراق آمیز برسد، اما ما دوست داشتن عمیق خدا را با بندبند وجودمان چشیده ایم. نمی‌گویم ما فرشته بودیم، اما مناجات‌هایی که هرکس در گوشه‌ای با خدای خودش می‌کرد، حال وهوای آدم را تغییر می‌داد. نام عملیات که‌ می‌آمد، لبخند روی لب بچه‌ها می‌نشست. من این حس عاشقانه را که عجیب آرامش بخش بود، درمیان برو بچه‌های تخریب چی و اطلاعات بیشتر دیدم.

بیم از فراموشی

سبزبان هم غواص بوده است و شب‌های عملیات را با «یا زهرا»‌ها «یا مهدی»‌ها و «ا... اکبر»‌هایی به خاطر می‌آورد که از زبان بچه‌ها نمی‌افتاد. حرف‌ها و روایت‌ها و آرزوهایشان شبیه هم است. بیم آن دارد یک روز همه این خاطرات فراموش شود. درد شکنجه‌های بعثی‌های اداره استخبارات، هنوز روی جسم و روحش است. حکما به این خاطر است که با یادآوری آن بغض می‌کند و گریه. صدای گریه هایش با تعریف کردن برخی قسمت‌ها اوج می‌گیرد.

بریده بریده حرف می‌زند وقتی به تعریف کردن از لحظه‌هایی می‌رسد که دو نفر از ایرانی‌ها باید روبه روی هم می‌ایستادند و محکم توی گوش هم می‌خواباندند. این جمله اش، دلمان را عجیب تکان می‌دهد: «من را مقابل پیرمردی گذاشته بودند و من باید... باید...، اما من به جای توگوشی زدن در آغوشش گرفتم و مجازاتش، توگوشی‌های سنگین بعد از آن بود که طاقتش برای من هم سخت بود، چه برسد به پیرمرد مقابل من!».   
یاد وصیت نامه‌هایی که خون سرخ خشک شده کنارش، هزارویک حرف دارد، سرخی چشم هایش را بیشتر می‌کند و دلمان نمی‌آید بیشتر از این، خاطرش را آزرده کنیم.

تیر خلاص خوردم و زنده ماندم

احمد آرام، روایتگر دیگری است که دور میز گپ وگفت با ما نشسته است. آرامش عجیبی دارد وقتی تعریف می‌کند من تیر خلاص هم خوردم و زنده ماندم. زیر تانک انداختندم و زنده ماندم. شکنجه شدم و زنده ماندم.  آرام همان روایتگری است که هیچ وقت فراموش نمی‌کند شش بهار از ایران دور بوده است و این جمله را بار‌ها تکرار می‌کند و احتمال می‌دهد خیلی‌ها باورشان نشود که دو تیر خلاص خورده و زنده مانده است و اینکه بعثی‌ها مثل شکار ماهی صیدکرده از دریا، از موهایش می‌گیرند و بلندش می‌کنند و وقتی متوجه زنده ماندنش می‌شوند، او را زیر تانکی می‌اندازند که از آن مسیر رد می‌شد. 

او‌ می‌گوید آن لحظه یاد دو چیز افتادم؛ امام رضا (ع) و مادرم و ایمان دارم که لطف و دعای هر دو نجاتم داد.  آقای آرام متولد سال ۱۳۴۹ است و شاید فرازونشیب روزگار و سختی هایش، خیلی چیز‌ها را از خاطرش برده باشد، اما محال است سال ۱۳۶۳ فراموشش شود؛ روزی که اسیر شده و اینکه شش نوروز را در اسارت بوده است. می‌گوید: «من و دو برادر دیگرم هم رزم بودیم».   

آدم‌های مثل او زیاد بوده اند که چند برادر کنار هم در خط مقدم می‌جنگیدند یا پدر و پسر بوده اند. آرام هم بعد از جنگ، درس خوانده و شغلی معلمی را انتخاب کرده و سال‌های سال آموزگار بوده است و هر وقت فرصتش بوده، برای دانش آموزانش از آن روز‌ها تعریف می‌کرده است.   

با آنکه گفتن از سال‌های اسارت راحت نیست، دوست دارد این نکته را از قلم نیندازد: «معنویت و آرامشی که در اردوگاه‌ها حاکم بود، من را هم مثل بقیه دلتنگ آن روز‌ها و دیوار‌ها و حصار‌ها و حتی شکنجه هایش می‌کند. آدم این حس را دارد که دستش توی دست خداست و نگرانی ندارد».

در حسرت شهادت

به خط پایان ماجرا می‌رسیم. باید مثل خودشان آن روزها، فصل‌ها و سال‌ها را نفس کشیده و زندگی کرده باشی تا کنار هر عبارتی که از دهانشان بیرون می‌آید، متعجب و شگفت زده نپرسی مگر می‌شود؟ حتی خبر آزادی شان را باور نکردند و تا وقتی قدم توی خاک ایران نگذاشته بودند، هر لحظه احتمال می‌دادند که برگردند. حالا، اما آن‌ها مانده اند و یک حسرت بزرگ که «چرا شهید نشدیم؟».

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->